دلتنگی هم تاریخ انقضا دارد حتی

 دو سال و خورده ای میگذره.. حالا دنگ دنگ صدای اسه مس که می آید، اصلا منتظر تو نیستم.. اما تو بودی اینبار
چند بار پلک زدم تا فهمیدم اسم توست.. خواب ِ من را میبینی؟ راست و دروغ؟ نمیدانم.. خواستی حرف بزنی، بگویی که اذیتم کردی، عذرخواهی کنی..بعد از این همه وقت؟ همان وقت ها هم تمام شده بودی..
گفتی حالا میفهمم وقتی که رفتی حالت چطور بود..نگفتم که نمیدانی..نگفتم که چقد خسته‌ام کردی..نگفتم که یک سال آخر ترس بودی برایم تا اطمینان..هزار حرف نزده داشتم که نگفتم..
خواستی ببینیم..که از کابوس من رها بشی..نخواستم که ببینمت..
میدانی..اگر تنفر بود یا هرچی..شاید میشد که حتی ببینمت اما بی حسم کردی..
اما قلبم گرفت وقتی گفتی هنوز دوستت دارم که انقد نگرانت میشوم..که بعد از دو سال هنوز خوابت را میبینم..
یک جورایی لبخند هیهات زدم..می دانی، دلتنگی های بعد از بی حسی را نمیفهمم.. دوست داشتن های تاریخ گذشته را نمیفهمم…میخواستم بگویم به موقع دلتنگ شو پسرک.. اما نگفتم، لبخند زدم فقط..

بیان دیدگاه