دلِ آدم‌ها، با ها کردن گرم نمی‌شود..

حتی اگر تظاهر کنم که همه چیز مثل قبل است، حتی اگر تظاهر کنم که آب از آب تکان نخورده، حتی اگر لبخند بزنم، بگویم خوبم

من و تو که میدانیم، مثل قبل نیست، آب از آب که چه بگویم، طوفان شدو خیلی چیزها را با خودش برد، لبخند هم میزنم، از ته دل که نه، از آن سرهاش، بهتر از هیچی است که بلخره..

میدانی، دل که ببندی، به یک نفر که بگویی مهم، مهم است، مثل قول های مردانه، از آنها که ته ندارد، مثل سرم بره قولم نمیره ها.. دل که بکند، تو هستی و قولت.. که تا ابد نگهش میداری حتی اگر دلت صاف نباشد، حتی اگر دیگر دلت گرم نباشد به بودنش.. دلت که سرد شد..طول میکشد تا گرم شود.. اگر بشود..اگر..

آدمی به خودی خود نمی افتد اگر بیفتد از همان سمتی می افتد که تکیه کرده است..

پستچی، هیچوقت زنگ نمی‌زند..

کاش این روزها یک نامه میگرفتم، از آن نامه های کاغذی..از آنها که لبخند به لب می آورد..از آنها که بوی دست فرستنده را می دهد..از آن نامه های پر از بو که خط خوردگی هم داشت، داشت.. عاشقانه هم نبود، نبود..فقط از آن نامه های دلگرم کننده..که آدم بداند تنها نیست، از آن نامه ها که آدم بداند هیچوقت تنها نمیشود..از آنهایی که این رختشویخانه لعنتی دل ما که این روزها فعال شده را خاموش کند..

دور باطل میزنه، نمیفهمه خودش..

دور خونه راه میره هی با خودش میگه «می‌گذره.. تموم میشه.. مث بقیه وقتا که دلت ریخت پایین.. جمعش میکنه.. می‌گذره دیگه..» هی باخودش تکرار میکنه..

میگه «ولی من به چشم خویشتن دیدم..» قورتش میده.. باز با خودش میگه «طوری نشده که..می‌گذره..پیش میاد دیگه..منتظرش بودی که..می‌گذره..عب نداره.. می‌گذره..»

تا صب با خودش فکر میکنه چرا صندلی سینماها صداخفه کن نداره؟

دلتنگی هم تاریخ انقضا دارد حتی

 دو سال و خورده ای میگذره.. حالا دنگ دنگ صدای اسه مس که می آید، اصلا منتظر تو نیستم.. اما تو بودی اینبار
چند بار پلک زدم تا فهمیدم اسم توست.. خواب ِ من را میبینی؟ راست و دروغ؟ نمیدانم.. خواستی حرف بزنی، بگویی که اذیتم کردی، عذرخواهی کنی..بعد از این همه وقت؟ همان وقت ها هم تمام شده بودی..
گفتی حالا میفهمم وقتی که رفتی حالت چطور بود..نگفتم که نمیدانی..نگفتم که چقد خسته‌ام کردی..نگفتم که یک سال آخر ترس بودی برایم تا اطمینان..هزار حرف نزده داشتم که نگفتم..
خواستی ببینیم..که از کابوس من رها بشی..نخواستم که ببینمت..
میدانی..اگر تنفر بود یا هرچی..شاید میشد که حتی ببینمت اما بی حسم کردی..
اما قلبم گرفت وقتی گفتی هنوز دوستت دارم که انقد نگرانت میشوم..که بعد از دو سال هنوز خوابت را میبینم..
یک جورایی لبخند هیهات زدم..می دانی، دلتنگی های بعد از بی حسی را نمیفهمم.. دوست داشتن های تاریخ گذشته را نمیفهمم…میخواستم بگویم به موقع دلتنگ شو پسرک.. اما نگفتم، لبخند زدم فقط..

دستم را محکم بگیر، برای نرفتن بهانه داشته باشم..

مثل پیرمردی که میداند وقت رفتن است اما این پا و آن پا میکند

انگار چیزی جا گذاشته

چیزی مثل ساعتی که سالها خواب مانده

یا قاب عکسی که سالهاست خنده روی لب های صاحبش ماسیده

یک معاشقه نصفه نیمه شاید../